صفحه اصلی / فرق / اجتماعي / تشيع / تصوف / اصول دین ازمنظر تصوف

اصول دین ازمنظر تصوف

اصول دین از منظر تصوف

   توحید

    در تصوف، خداپرستی و توحید مطرح است. صوفیان به خداوند اعتقاد دارند اما نه آن توحید نابی که در تشیع اثنی عشری مطرح است. طبق یکی از اعتقادات صوفیه «تمثل صورت» بر صوفیان واجب است و اگر صوفی ای تمثال قطب و یا شیخ را از ذهن و قلب خود نگذراند عبادات او صحیح نخواهد بود نه آن که قبول نمی شود اما صحیح باشد. بلکه عبادات و معاملات صوفیان همگی در گرو تمثل صورت و اجازه قطب و یا شیخ است. ملا علی گنابادی، فرزند ملاسلطان، مشهور به علی شاه ثانی می گوید: مقلد ناچار است که در وقت عبادت مرشد را در نظر آورد.

    در برخی از فرقه های تصوف صوفی باید عکس و تمثال قطب را در هنگام نماز خواندن عبادات در مقابل خود قرار دهد و در هنگام خواندن سوره حمد و گفتن آیه (اِیاک نعبد و ایاک نستعین) هم خداوند را مراد و منظور خود داشته باشد و هم صاحب عکس یعنی قطب را.

    طبق فتوای تمام فقهای شیعه اعتقاد و عمل به این اعتقاد، از جمله مصادیق شرک بوده و حرام شرعی می باشد و هر نوع عبادت و معامله به این شکل و با این نیت باطل است.

    این اعتقاد و عمل همان بت پرستی است. اما به جای شجر و حجر و مدر پرستی؛ صوفیه انسان، می پرستد و رضایت قطب را از ذهن و قلب خود می گذراند تا بدین وسیله اعمال عبادی او به شکل صحیح انجام پذیرد.

    توجیه صوفیه آن است که خطاب در نماز، و بیان (ایاک نعبد و ایاک نستعین) باید خدا باشد و چون خدا را نمی بینیم تا مخاطب قرار دهیم باید طلعت احمد و حیدر را در نظر بگیریم و چون نمی توانیم صورت آنها را تصور کنیم باید صورت مرشد که قطب و ولی می باشد در نظر آوریم. [۱]

بنده آن باشد که بیند روی او بندگی او کند به خوی او
این عبودیت زعشق است و نیاز طاعت بی عشق مکر است ومجاز
عشق هم ناید به دل بی علتی علت آن باشد که بینی طلعتی
طلعت حق احمد است و حیدر است یا ولیی کاین دو تن را مظهر است

    با این که حصن حصین اسلام؛ کلمۀ لا اله الا الله، بیانگر آن است که هیچ اله و معبودی نیست مگر ذات اقدس الهی، اما صوفیان در اعمال عبادی خودشان برای خداوند شریک قائل می شوند نه شرک خفی (که یکی از مصادیق آن ریا است) بلکه شرک جلی که به صراحت طلعت ولی شان که قطب و شیخ باشد را از ذهن قطب خود می گذرانند.

    به صراحت نمی توان گفت که تفکر پوزیتیویستی در مقامات و شارعان فرقه تصوف تأثیر گذارد و این عقیده اندک اندک در تصوف به رسمیت شناخته شده است که باید تمثیل صورت ولی (قطب و یا شیخ) در نیت مرید عابد مرید باشد. اما می توان به صراحت ادعا کرد که فرقه صوفیه (و تمامی فرق) درتمامی احکام تلاش دارد تا با اصل اسلام ناب تفاوت داشته باشد.

    اگر تفاوتی (حتی اگر اندک هم باشد) بین تصوف و اسلام نباشد دیگر پذیرش و عمل به آموزه های صوفیان برایشان ضرورت نخواهد داشت. در نتیجه تصوف که فرقه ای است که پس از ظهور اسلام به شکل دینی آن، در اسلام ظهور کرد لاجرم می بایست با اسلام در بسیاری از عقائد و احکام متفاوت باشد.

    قطب که در تصوف بالاترین مرتبه معنوی را دارا است و به ظاهر جانشین و نماینده پیامبر(ص) است (اما در حقیقت تنها شارع برای صوفیان قطب است) برای خود ادعاهایی را مطرح ساخته است که برای در دسترس بودن این ادعاها و ارجاع به این ادعاها و سهولت انجام گیرد ادعاهای قطب آورده می شود.

    شیخ عباسعلی کیوان قزوینی (منصور علیشاه) در کتاب راز گشا از کتاب استوار در فصل هشتم ص ۴۰۵ الی ۴۱۵ ده ماده از ادعاهای قطب را بر می شمرد. او در کتاب می نویسد :

    اول آن که من دارای همان باطن ولایت هستم که خاتم الانبیاء داشت و به نیروی آن تاسیس احکام تصوف را نمود الا آنکه او موسس بود و من مروج و مدیر و نگهبانم تا این موسسه زوال نپذیرد زیرا حفظ کلی طبیعی به حفظ افراد است پس من قادر بر نسخ کلی وتبدیل این موسسه نیستم اما بر تصرفات جزئی وبسط موارد و قبض آنها و تبدیل آنها تا حدی که صورت نوعیه این موسسه بر هم نخورد قادرم اگر صلاح دیدم می کنم چنانکه بعض اقطاب سابقین من کردند… !

    دوم آن که می توانم تکمیل کنم ده نفر را مثلاً یا بیشتر یا همه مردم اهل این گروه را یعنی حب دنیا و شهوات قبیحه و غضبات بی موقع را از دل آن ده نفر یا هزاران یا همه بشر بیرون کنم و روح قبایح آنها را به انواعها در تن آنها بمیرانم ویا از تن آنها بیرون کنم وبه تن دیگران (کفار به من ) اندازم… !

    ادعا سوم قطب آن که من از قیود طبع ونفس آزادم و دیگران بنده اند و بنده مالک مال نمی شود و مال هم بی مالک نمی شود پس اموال همه بندگان خدا گرچه با رنج دست خود یافته باشند و در باطن (نه در ظاهر) مال من است که آزادم و چون قوه متنفذه ندارم مگر نسبت به مریدانم پس مال مریدان مال حلال من است ولی من قانعم به عشر و فطر و نذر که به من بدهند باقی را بر آنها حلال می کنم و اگر عشر را ندادند همه بر آنها حرام است… !

    دعوی چهارم قطب آن که همه عبادات و معاملات مریدان باید به اجازه من باشد که امر من امر خدا است و هرکار اگرچه نیک باشد و به قصد صحیح سرزند تا به اجازه من نباشد باطل است مفهوم آیه ما آتیکم الرسول فخذوه وما نهیکم عنه فانتهوا حجت است یعنی مالم یوتکم فلا تاخذوه و نهی لا مفسد عبادات است پس نماز و غیره بی اجازه پیمبر باطل است و من امروز نایب پیمبرم در امر و نهی دیانتی زیرا اجازه پیمبر منحصر بود به اهل ان زمان چون که باید اجازه شخصی باشد و جعل قانون کافی نیست و آنچه ما را هم شامل است قانون است نه اجازه… !

    دعوی پنجم قطب آن که هر اسم خدا را که من به مرید تلقین کنم و اجازه دهم که به دل یا زبان بگوید آن اسم اسم خدا می شود در اثر اجازه من و باقی اسماءالله اسم خدا نیست و یا سایر الفاظ فرقی ندارند مگر آنکه اسم شانی خدایند یعنی قطب یکی از آنها را معین خواهد نمود پس اسم الله خواهد شد بعد از تعیین (ان هی الا اسماء سمیتموها ای زعمتم انها اسماء الله و لیس کما زعمتم) باید نام خدا را خود خدا معین کند و من در این باب نائب خدا و خلیفه الله هستم و یکی از این الفاظ عربی را خواهم تعیین نموده اجازه داده و نیز اسم اعظم که از همه پنهان است همان است که من معین کنم بهر مریدی که اجازه ذکر قلبی داده ام همان اسم اعظم است برای شخص او واو باید از همه پنهان کند و به زبان خودش هم نیاورد فقط در دلش بگوید…!

     دعوی ششم آن که معارف روحیه و عقاید قلبیه اگر با امضاء من باشد مطابق واقع است و اصول دین است و معرفه الله و ایمان به مبدء و معاد است و اگر از راه برهان بی امضاء من باشد گرچه عین همان باشد خطا و خلاف واقع است. هر چه را که من گفتم صحیح صحیح است نسبت به آن کسی که به او گفته ام نه نسبت به دیگران زیرا اجازه شخصی و جزئی حقیقی است نه نوعی و مسری پس همان معارفی را که من برای یک مریدی امضا کرده ام اگر دیگری معتقد شود ابداض ناجی نیست و بی اثر است و همان عبادتی را که من به یکی اجازه داده ام خواه صورت عبادت مقرره باشد مانند نماز و روزه یا حج یا ختوم برای حاجات خواه غیر مقرره مانند گدائی و اگر همان را دیگری به جا آرد نه قبول خدا و مسقط تکلیف و موجب ثواب می شود و نه اثر برآمدن حاجات می بخشد. زیرا هر اثری را در هر موثر اجازه من جعل می کند نه آن که ترتب قهری باشد معنب قطبیت موثر بودن اجازه است قطب صاحب الامر است ولی الامر است ای امر الاجازه و صاحب الزمان است ای صاحب اجازات هذا الزمان. تا من زنده ام باید اهل عالم در امور دینیه اصلاً و فرعاً اعتقاداً و عملاً و اخلاقا ًو افعالاً واجباً و مندوباً از من اجازه بگیرند و الا همه باطل است مانند نکردن و نداشتن است و اشتغال ذمه باقی است و قضا لازم است و همان قضا هم باز باید به اجازه من باشد و هکذا الی آخر الجزئیات حقیراً کان او کثیراً و جهل به حکم وجهل به موضوع شخص قطب هم عذر نمی شود زیرا تحصیل اجازه قطب واجب مطلق عینی است نه کفائی و شناختن و یافتن و دست ارادت دادن به قطب هم واجب مطلق عینی اسن نه نه مشروط و نه کفائی. کسی نپندارد که واجبات ضروری عمومی مانند روزه و حج وزکوه حاجت به اجازه ندارد و تنها مندوبات و ختومات و ذکر و فکر حاجت دارند نه بلکه همان یکسان محتاجند وصحت به معنی قبول خدا و اسقاط قضا و اداء و ما فی الذمه و ترتب ثواب موقوف است بر اجازه قطب ثابت القطبیت نه هر مدعی و حرف تقلید جاری بر زبانها (که گویند عمل بی تقلید باطل است از هر غیر مجتهدی اگر چه قریب الاجتهاد یا محتاط باشد و بعضی محتاط تنها را گویند صحیح است) یک رشحه ایست از این اجازه قطب که موضعش را بدل به مجتهد کرده اند و خطا است. مناط صاحب اجازه قطبیت است نه اجتهاد و خدا باید معین کند مجتهد اگر علامه و معلم اول باشد با عامی محض برابر است باید او هم از قطب اجازه بگیرد.همه دین خدا همین اجازه است هر که ندارد دین ندارد.

    هفتم ادعای قطب آنکه من مفترض الطاعه و لازم الخدمه و لازم الحفظ هستم بر همه افراد بشر یا بر خصوص آن عده که قادر بر تکمیل نفس آنها هستم. و یا بر خصوص آنها که قبول ارادت مرا کرده و وارد در حوزه من شده اند وآنها که وارد نیستند تا آن عدد و اندازه که من مدعی قدرت بر تکمیل نفس آنها هستم مرید شانی من هستند یعنی حق انها است و فرض بر آنهاست که مرید رسمی شوند و آنها به طور واجب کفائی گم اند و پهن شده اند میان آحاد بشر و همه معاقبند بر ترک ارادت به من و هر قطبی که مدعی قدرت مطلقه غیر محدوده است می گوید همه آحاد بشر بی استثنا مگر طفل و دیوانه خواه مرا شناخته و نامم را شنیده باشند خواه نه مرید شانی من هستند و مکلفند بگشتن و یافتن من و تا نیافته و مرید نشده اند همه کافرند و معاقبند بدو نحو عقاب یکی اهمال در یافتن من و ایمان بمن که آنرا عقاب بر کفر و بر ترک اصول دین نامند زیرا حقیقت و خلاصه ایمان و اصول دین یافتن من و گرویدن به من است و خلاصه فروع دین اطاعت من است در هر آنچه گویم و خواهم و خواه مطابق قانون دین باشد و خواه نباشد که کسی حق اعتراض بر من ندارد عقاب به نحو دوم عقاب بر یک یک از عبادات و اوامر من است که چرا عبادت را با اجازه من به جا نیاوردند و چرا حکمهای مرا یک یک بجا نیاوردند واین مانند واجب کفائی نیست زیرا به هر یک نفر یک نفر واجب مطلق عینی است.

    هشتم ادعای قطب آن که من در عقاید خودم و اخلاق وکارهای دینی و دنیوی خودم آزادم و معاف از قانونم لازم نیست که تابع ان قانونی باشم که به مریدانم تکلیف کرده ام و نه تابع مطلق قانون باشم زیرا قانون در حدود است و برای هر شخص محدود است من که برتر و بیرون از حدودم قانون هرچه باشد بر من حکم فرما و مسلط نیست افعالم افعال خدا است و احوالم صفات خدا هر وقتی یک تجلی بر من می شود که آقاری از آن در قول و فعل وحال من ظاهر می شود غیر آنچه مردم منتظرند ووقت دیگر تجلی دیگر می شود و به ضد ان اثر می بخشد پس من ابن الوقتم (یکی از معانی وقت تجلی خاص است از خدا به قطب و یا از قطب به مرید) نه ابن القانون و مریدانم باید ابن الامر من باشند و افعال و احوال شخص مرا نه حق اعتراض دارند نه حق اتباع و استناد که گویند چون قطب چنین می کند ما نیز باید چنین کنیم. بلکه باید در طاعت و اتباع منتظر قول و امر بود نه آنکه امتثال فعل و حال نمود… !

    نهم ادعا قطب آن است که من همیشه حاضرم در دل مرید بلکه هر کس گرچه دشمن من باشد وناظرم به احوال قلبیه و تطورات روحیه وارادات حادثه متعاقبه او وبه افعال صادره از او بلکه مبدء اطوار وارادات اومنم و لا اقل قادرم بر تغییر اطوار واراداتش و بر هر تصرفی در باطن او چنانکه او هر چه می کند از نیک وبد به امر و رضاء باطنی من کرده وبا این وجود باز حق دارم که او را مواخذه نمایم برکارهای بد وبر اخلاق بدش واو نمی تواند امر و رضاء باطنی مرا سند صحت عمل خود نماید یا نامش را جبر گذارده عقاب مجبور را قبیح شمارد و این است معنی لا یسئل عما یفعل ای بالامر الباطنی و هم یسئلون به ظواهر الاعمال و به بواطن الاخلاق و الاحوال…!

    کیوان گوید اگر در همه عالم یک قطب بود و مدعی این مقام ها می شد جا داشت که همه بترسند از تخلف از او. و حالا چون هزاران نفر در یک دوره این ادعا را با لحن اختصاص به خود و تکذیب غیر خود دارند پس مردم مندوحه بیدا کرده اند از تعارض آنها با هم و تساقط متعارضین. زیرا به همه که نتوانند گروید ضروره استحاله جمع النقیضین و بطلان تعدد الالهه و اگر کسی به یکی بگرود کفرش به اجماع دیگران ثابت شده از بی طرفی خارج می شود.پس خردمند جا دارد که بی طرف حقیقی شده نه اثری به ادعا دهد و نه قلباً متاثر و بیمناک گردد…![۲]

    ادعا قطب دعوی دهم است و آن آن است که من قاسم الجنه و النارم و نمونه بهشت و دوزخ را در همین دنیا به مرید نشان می دهم و متدرجاً در خودش بهشت و دوزخ را موجود می کنم و او را عارف به آنها می گردانم که نیکو ممیز آنها شود بی اشتباه.

    یکی دیگر از اعتقادات تصوف آن است که ادعای الوهیت و ربوبیت برای اقطاب خود دارند. اقطاب مدعی هستند که افعال شان، افعال خداست و احوال شان، صفات خداوند است و نیز مدعی هستند که برتر و بیرون از حدود و قوانین هستند و قانون هر چه باشد برآنها حکمفرما نیست.[۳]

    در بخش توحید باید به این نکته نیز اشاره کرد که تصوف در بخش توحید قائل به پانته ایسم «PANTHEISM» وحدت وجود هستند. آنها همه چیز را خدا می دانند نه آنکه مظهر خدا، تجلی خدا… بدانند بلکه خود خدا می دانند.

به دریا بنگرم دریا تو ونیم به صحرا بنگرم صحرا تو وینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا تو دینم

    همه خدایی یکی از اعتقادات صوفیه است. جنید بغدادی می گوید: (غایه التوحید و اسقاط التوحید) نهایت وحدانیت آن است که دیگر کسی را خدا ندانی بلکه خودت را خدا بدانی و انا الحق بگویی.

    تصوف همه اشیاء را خدا می داند نه آن که از خدا بداند، مظهر خدا بداند، تجلی خدا بداند، بلکه در معنای وحدت وجود آن است که همه چیز خداست فلذاست که به دام حلول نیز افتاده اند.

    یکی دیگر از اعتقادات تصوف اعتقاد به «حلولیت» است. مولوی در یکی از اشعار خود تمام انبیاء را خدا می داند. خدا در جسم انبیاء حلول کرده است. همه انبیاء همان خدا هستند اما هر عصر و زمانی به یک شکل ظاهر شده است.

هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دیگر آن یار برآمد گه پیرو و جوان شد
گاهی به تک طینت صلصال فرو رفته غواض معانی
گاهی زتک کهگل فخار برآمد زان پس به جهان شد
گه نوح شد و کرد جهان را به دعا غرق خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل غار برآمد آتش گل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی روشنگر عالم
از دیده یعقوب چو انوار برآمد تا دیده عیان شد
حقا که هم او بود که اندر ید بیضا می کرد شبانی
در چوب شد و بر صفت نار برآمد زان فخر بیان شد
می گشت دمی چند بر این روی زمین او از بهر تفرج
عیسی شد و برگنبد دوار برآمد تسبیح کنان شد
بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد  دارای جهان شد
منسوخ چه باشد چه تناسخ به حقیقت آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کرار برآمد قتال زمان شد
نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق در صورت الهی
منصور نبود آن که برآن دار برآمد نادان به گمان شد
رومی سخن کفر نگفته است و نگوید منکر نشویدش
کافر بود آن کس که به انکار برآمد از دوزخیان شد[۴]

    حجت الاسلام خراسانی در صدد پاسخ مولوی برآمده لذا به همین سبک و وزن شعر سروده است. اگر او در صدد بیان پاسخگویی و رد بر دیدگاه مولوی برآمده اما خود به اشتباه دیگر افتاده است به گونه ای که خود مسأله حلول را دامن زده است و بیان کرده تمام شرارت و اشراری که در جهان وجود دارد از ناحیه شیطان است.

    در حقیقت هم دیدگاه مولوی ناصواب است که فاعل تمام خیر و خیرات را خودِ خدا می داند که در شکل های مختلف ظاهر شده است و هم خراسانی دیدگاه ناصوابی دارد که فاعل تمام شر و شرارت ها را شیطان می داند.

    اگرچه رحمان دعوت کننده به خیر و خیرات است اما فاعل تمام خیر و خیرات نیست که این همان مسأله جبر است که به زبان شعر درآمده است. این فاعل تمام خیر و خیرات خداوند باشد نه خودِ انسانِ صاحبِ اختیار، دیگر معاد و بهشت معنایی نخواهد یافت. و هم چنین اگرچه شیطان دعوت کننده به شر و شرارت ها است اما فاعل تمام شر و شرارت ها نیست (این همان مسأله جبر است در حالی که با این دیدگاه که اگر فاعل تمام شر و شرارت ها شیطان باشد نه خودِ انسانِ مختار، معاد و جهنم بی معنا می گردد) هر دو ناصواب گفته اند یکی در بخش خیر و خیرات و یکی در بخش شر و شرارت ها. هیچ تفاوتی در این دو دیدگاه نیست. تنها یکی از این طرف بام افتاده و دیگری از آن طرف بام. خراسانی برای نقد و رد مولوی این شعر را سروده در حالی که خود به همان دام فکری و اعتقادی گرفتار آمد.

ابلیس پی مکر به بازار برآمد مکار جهان شد
هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد دین برد و نهان شد
گه شد به برآدم و حوا پی اغوا آن مفسد هر جا
تلبیس کنان در دهن مار برآمد وارد به جهان شد
گه همدم قابیل شد و یاری او کرد بر کشتن هابیل
گه بر مدد شهوت فجار برآمد هر فسق عیان شد
با نوح درافتاد و بشوراند بر او قوم بازیگر هر یوم
او بود که اندر پس آزار برآمد از سنگ زنان شد
بر ضد خلیل آن بت عیار کمر بست نمرود صفت جست
هیزم کش آن آتش بسیار برآمد آتش چه جنان شد
او بود که آواز زگوساله برآورد شد رهزن مردم
خود ساخت و با سامری همکار برآمد خود سجده کنان شد
او فتنه برانگیخت که تا کشت به خواری یحیی زکریا
پس رقص کنان آن بت عیار برآمد صوفی صفتان شد
در جوف درختان صنوبر شد و می گفت من رب شمایم
زان گوره خران زاری بسیار برآمد کان یار عیان شد
همراه قریش آمد و شد داخل ندوه در صورت پیری
بر مشورت قتل نبی یار برآمد گه پیر و جوان شد
القصه همه او بود که هر روز به هر جا غوغای دگر کرد
گه با جمل عایشه سردار برآمد فتان زمان شد
تا بود امامی و عیان بود برانگیخت بتها به مقابل
وز هر طرف و هر در و دیوار برآمد تا کام روان شد
پس خواست که آسوده شد و اندکی از رنج زد نقش تصوف
پس خو بخود این رشتۀ سیار برآمد تا شاد روان شد
چون حجت موعود نهان گشت به عالم در پردۀ غبیت
آن حیله گر آزاد به بازار برآمد مولای خسان شد
گه داخل طیفور شد و گفت انا الله گه در تن منصور
شیپور اناالحق زد و بردار برآمد مردود جهان شد
گه شکل جنید و آمد و گه صورت شبلی گه هیکل ذوالنون
گاهی ز غزالی و ز عطار بر آمد شاعر به زمان شد
گه مولوی و شمس و از این گونه هزاران افزود به عرفان
دهریست که در هیکل اشرار برآمد سردار از خران شد

    اعتقاد به حلول در اسلام باطل و حرام است و سبب فساد عقیده می گردد. علی(ع) اسلام حلول را یکی از مظاهر غلو می دانند. و غالیان طبق دیدگاه ائمه اطهار(ع) کافر معرفی شده اند.

    علامه مجلسی در تعریف غلو نظر شیخ مفید را نقل می کند و می نویسد:

    (قال الشیخ المفید قدس الله روحه فی شرح هذه الکلام الغلو فی اللغه هو تجاوز الحد و الخروج من القصد قال الله تعالی؛ یَا اَهلَ الکِتَابِ لا تَغلُوا فِی دِینِکُم وَ لا تَقُولُوا عَلَی اللهِ اِلاَّ الحَقَّ)[۵]

    (شیخ مفید قدس الله روحه در توضیح واژه غلو گفته است. غلو در لغت گذشتن از حد و خارج شدن از اعتدال است. خداوند متعال، نصاری را از غلو درباره حضرت مسیح نمی کرد. و می فرماید: یَا اَهلَ الکِتَابِ لا تَغلُوا فِی دِینِکُم وَ لا تَقُولُوا عَلَی اللهِ اِلاَّ الحَقَّ).

    (الغلاه من المتظاهرین بالاسلام هم الذین نسبوا امیرالمؤمنین و الائمه من ذریته در الی الالهیه و النبوه و وصفهم من الفضل فی الدین و الدنیا الی ما تجاوزوا فیه الحد و خرجوا عن القصد و هم ضلال کفار حکم فیهم امیرالمؤمنین صلوات الله علیهم بالقتل و التحریق بالنار… و الحلاجیه ضرب من اصحاب التصوف و هم اصحاب الاباحۀ و القول بالحلول و کان الحلاج یتخصص باظهار التشیع و ان کان ظاهر امره التصوف و هم قوم ملحده و زنادقه یموهون بمظاهره کل فرقه بدینهم و یدعون للحلاج لاباطیل و یجرون فی ذلک مجری المجوس فی دعوا هم لزرتشت المعجزات و مجری النصاری دعواهم لرهبانهم الایات و البنیات و المجوس و النصاری اقرب العمل بالعبادات منهم و هم ابعد من الشرائع و العمل بها من النصاری و المجوس)[۶]

    (غلات گروهی از متظاهرین به اسلامند که امیرالمؤمنین و امامان و فرزندان او را به الوهیت و نبوت توصیف کردند و در حق آنان از حد اعتدال تجاوز نمودند. و آنها از کافران گمراهند که علی(ع) به کتشن و سوزاندن آنها حکم کرده است… حلاجیه که گروهی از صوفیه هستند از اصحاب اباحی گری هستند که قائل به حلول هستند. اگرچه حلاج اظهار به تشیع می کرد اما کارهایش ظهور در تصوف داشت و آن ها قوم ملحد و زندیق هستند که هر قومی به دین و فرقه اش متظاهر است. حلاج ادعاهای باطلی می کرد. همان ادعاهایی که محبوس برای معجزات زرتشت می کردند و نصاری در دعوت شان برای راهبان می نمودند. لکن مجوس و نصاری در مورد عمل به عبادات از تصوف نزدیک تر بودند و تصوف در عمل به شرایع از مجوس و نصاری دورتر است.)

    علامه مجلس مظاهر غلو را در اعتقاد به امور زیر بر می شمرد:

    (اعلم ان الغلو فی النبی و الائمه(ع) انیا یکون بالقول بألوهیتهم او بکونهم شرکاء و الله تعالی فی العبودیه او فی الخلق و الرزق او ان الله تعالی حل فیهم او اتحد بهم او انهم یعلو من الغیب بغیر وحی او الهام من ا… تعالی او بالقول فی الائمه(ع) انهم کانوا انبیاء او القول بتناسخ ارواح بعضهم الی بعض او القول بأن معرفتهم تغنی عن جمیع الطاعات و لاتکلیف معها تبرک المعاصی)[۷]

    ۱ـ الوهیت پیامبر و ائمه طاهرین(ع)

    ۲ـ در معبودیت یا خالقیت و رازقیت شرکت خدایند

    ۳ـ حلول خداوند در آنها یا اتحاد خداوند با آنان

    ۴ـ آنان بدون وحی والهام الهی، از غیب آگاهند

    ۵ـ نبوت درباره ائمه هدی(ع)

    ۶ـ تناسخ ارواح ائمه در بدن های یکدیگر

    ۷ـ با معرفت آنان اطاعت خداوند و ترک معصیت الهی لازم نیست

    پس از بیان این مطالب علامه مجلسی حدود صد روایت از ائمه اطهار(ع) در نکوهش و تفکر غلات در کتاب بحار الانوار ذکر می کند.

    نبوت

   تصوف در نبوت قائل به نقص پیامبر اکرم(ص) و نقص دین عرضه شده او هستند. صوفیان نه پیامبر را کامل می دانند و نه اسلام او را دین کامل و جامعی بین ادیان دیگر بر می شمارند.

    یکی از علل تشکیل و تأسیس فرق مختلف آن است که صاحبان و پیروان فرق، منبع دین و سرچشمه دین را به طور کامل نمی پذیرند که اگر می پذیرفتند و انگیزه ای برای تأسیس فرقه ای نداشتند.

    از آن جایی که پیروان فرق دین اسلام را کامل نمی دانند آموزه های این دین را کامل نمی دانند و اعتقادشان بر این است که با این آموزه ها نمی توانند به کمال و سعادت انسانی برسند رو به فرقه دیگر می آوردند. آن فرقه را کامل، و کمال خود را در آن فرقه جستجو می کنند.

    صوفیان هم از این قاعده کلی مستثنی نیستند آنها از آن جایی که اسلام و محمد بن عبدالله(ص) را ناقص می شمارند به فرقه تصوف گرایش می یابند و سرسپرده قطب می گردند! به زعم شان قطب که از انبیاء نبوده، وحی بر او نازل نشده عصمت نداشته، به معراج نرفته؛ از محمدبن عبدالله(ص) که اشرف مخلوقات است از انبیاء اولوالعزم است و والاترین و برترین انبیاء اولوالعزم است. اولین مخلوق خداوند است… بالاتر و برتر است و حرمت و عزتش بیشتر است.

    این اعتقادات از آن جایی ناشی می شود که صوفیه قائل به شریعت، طریقت و حقیقت هستند. می گویند که شریعت قشر و پوست دین است. احکام اوامر و نواهی خداوند هدف اصلی خلقت انسان نیست. عبادت که در سایه شریعت قوام می یابد هدف خلقت انسان نیست که این دیدگاه ، با آیه شریفه (مَا خَلَقتُ الجِنَ وَ الاِنسَ اِلاَ لِیَعبُدُونَ)[۸] (من جن و انس را نیافریدم مگر برای این که مرا پرستش کنند) منافات دارد. بلکه راه را که طریقت است باید برگزید و در این مسیر باقی نماید بلکه حرکت کرد تا به حقیقت، آن هدف والای انسان نائل آمد.

    صوفیه قائل است هر آن کسی که از شریعت و طریقت بگذرد و به حقیقت برسد «اسقاط تکلیف» پیدا می کند. تکالیف و وظایف شرعی و درستی از او ساقط می شود و دیگر لازم نیست اوامر و نواهی الهی را انجام دهد. در واقع در وادی حقیقت چیزی به نام حرام و حلال نیست تا امر و نهی الهی وجود داشته باشد، و واجب و حرام و مستحب و مکروه و مباح، وجود داشته باشد این احام برای کسی است که در وادی حقیقت قرار نگرفته است.

    صوفیان معتقدند که قطب به بالاترین مرحله انسانی رسیده است و «اسقاط تکلیف» یافته است و اگر گاه گاهی در بین مریدان خود عبادتی می کند برای تعلیم مریدان است، نه آنکه او هنوز در طریقت باشد و نیاز به شریعت داشته باشد بلکه او به حقیقت رسیده است و به طریقت و شریعت هیچ احتیاجی ندارد. در نتیجه تمام تکالیف از او ساقط می گردد.

    این اعتقاد در حالی است که به گواه آیات و روایات و تاریخ و تراجم، پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) تا آخرین روز عمر شریف شان که در کسالت و بیماری بودند وظایف دینی خود را انجام دادند. تا آخرین لحظه عمرشان مقید به آموزه های دین اسلام بودند. نتیجه آن می شود که محمد بن عبدالله(ص) به حقیقت نرسیده بودند تا اسقاط تکلیف پیدا نکرده باشد و اگر اسقاط تکالیف داشتند یک گواه و گزارش تاریخی باید وجود داشته باشد که پیامبر(ص) تنها در یک روز از زندگی شریف شان به تکالیف خود جامه عمل نپوشانده است و وظایف شرعی و دینی خود را انجام نداده است. بلکه بر خلاف این تصور، پیامبر از تمام مسلمین صدر اسلام در اجرا کردن احکام الهی شور و حرارت بیشتری از خود نشان می دادند. دغدغه بیشتری برای انجام دادن و درست انجام دادن مناسک و عبادات داشتند و از همه مسلمین در این مسیر، یعنی مسیر عبودیت خالق متعال، الله جل و علا اخلاص بیشتری داشتند. اهتمام بیشتری از خود نشان می دادند.

    حقیقتاً صوفیه بر این باورند که اقطاب به کمال رسیدند اما پیامبر اکرم(ص) به کمال نرسیده است. نه تنها درباره پیامبر(ص) این دیدگاه را دارند. بلکه در مورد تمامی معصومین همین دیدگاه را دارند. صوفیه امام علی(ع) را ناقص می دانند کامل نمی شمارند. زیرا علی(ع) «اسقاط تکلیف» نداشت پس به حقیقت نرسید که اگر می رسید دیگر در ماه رمضان ۴۰ هجری قمری روزه نمی گرفت و در سحرگاه روز نوزدهم برای اقامه نماز صبح به مسجد نمی رفت تا ابن ملجم او را به شهادت برساند. علی علیه السلامی که تا آخرین روز عمر شریفش نماز می خواند و روزه می گرفت به حقیقت نرسیده تا اسقاط تکلیف پیدا کند. امام حسن مجتبی(ع) برای نماز و عبادت خداوند و اداء تکالیف از خواب برخاست و آب زهرآلود را نوشید و به شهادت رسید. از نظر صوفیان، او نیز به کمال نرسیده بود. امام حسین(ع) نیز تا آخرین لحظات عمرش در روز عاشورا در کربلا، ابتدا اقامه نماز ظهر و عصر کرد و پس از آن به شهادت رسید. آن حضرت هم به زعم صوفیان ناقص بود به کمال نرسیده بود و هر روز و شب خدا را عبادت می کرد. اسقاط تکلیف نیافت! و تمامی معصومین و ائمه هدی(ع) هیچ یک به کمال نرسیدند و اسقاط تکلیف نداشتند! مگر اقطاب تصوف، که با یک اربعین و یا بیشتر، به کمال می رسند به حقیقت می رسند! و اسقاط تکلیف می یابند!

    به هر روی، اعتقاد صوفیان نسبت به نبوت و نبی و اسلام او، آن بود که بیان شد. نبی و اسلام او ناقص هستند! تنها اقطاب و تصوف کامل است! صوفیه می گوید که اگر اسلام ناقص نبود و کامل بود و می توانست انسان را به کمال برساند پس چرا پیامبر اکرم(ص) را به کمال نرساند؟! چرا علی مرتضی(ع) را به کمال نرساند؟! اگر اسلام می توانست که کسی را به کمال برساند به طریق اولی می بایست علی و نبی را به کمال برساند! در حالی که فرقه تصوف کامل است و می تواند انسان را به کمال برساند همان گونه که اقطاب را به کمال می رساند و آنها تکلیف ساقط می شوند! و تکلیف از آنان ساقط می گردد!

    «اسقاط تکلیف» یکی از بدعت هایی است که صوفیه برای راحت شدن اقطاب و مشایخ شان از عبادت ها و قید و بندها شرعی تأسیس کرده اند اگر قطب و یا شیخ صوفی اسقاط تکلیف نداشته باشد دیگر ارتباط با جنس مخالف نمی تواند داشته باشد برخی از اعمال او زنا، حرام، گناه و… می باشد.

    این از یک سو و از سوی دیگر در یک تفاوتی باید بین اقطاب و مریدان وجود داشته باشد. در حالی که بین پیامبران و امت آنان این گونه فرقی وجود نداشت. باید مقام تصعنی برای قطب ساخت. برای او یک ویژگی و خارق العادگی درست کرد. زیرا حقیقتاً اقطاب نسبت به بشر عادی از هیچ ویژگی باطنی و معنوی برخوردار نیستند مگر به ساخت و بیان اطرافیان اقطاب که اندک اندک با این بیانات و قصص و کرامات ساختگی، برتری قطب را نسبت به دیگران ثابت کنند.

   در کرامات ملاسلطان گنابادی نقل کرده اند که مادر ملاسلطان می گفت در زمان بارداری ملاسلطان هر گاه که من ذکر می گفتم جنین هم در شکم من ذکر می گفت گاهی که من خسته بودم و نمی توانستم که برای نماز شب و یا به موقع برای نماز صبح بیدار شوم جنین سه ماهه به شکمم لگد می زد و مرا برای عبادت بیدار می کرد!

    معمولاً کراماتی که درباره ائمه هدی نقل می شود و یا حتی برای ائمه اطهار(ع) که دارای عصمتند این گونه نقل نمی گردد که جنین مراقب عبادت مادر باشد و به مادرش لگد بزند که از خواب پاشو و عبادت بکن؛ که صوفیان برای اقطاب خود نقل می کنند.

    به هر روی، اعتقاد صوفیه در مورد نقص اسلام و پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) با آیات و جریانات تاریخی منافات دارد. خداوند در قرآن کریم از کمال دین سخن می گوید و می فرماید:

    (الْیَوْمَ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِیتُ لَکُم الاِسلامَ دِینَاً)([۹])

    (امروز دین تان را کامل کردم و نعمت را بر شما تمام کردم و راضی شدم که اسلام دین تان باشد.)

    و در مورد پیامبر اکرم(ص) می فرماید:

    (مَا یَنطِقُ عَنِ الهَویَ * اِن هُوَ اِلا وَحیٌ یُوحی)[۱۰]

    (پیامبر(ص) هرگز از روی هوای نفس سخن نمی گوید * سخن او چیزی غیر از خدا نیست.)

    این آیات و گزارشات تاریخی از معنویت و کمال پیامبر اکرم(ص) از مسلمات اسلام و مسلمین است که هیچ شیعه و سنی ای در آن تردید نمی کند مگر…!

    و نیز در مورد امر و نهی پیامبر می فرماید:

    «مَا آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»[۱۱]

    (و شما آن چه رسول(ص) دستور دهد بگیرید ( انجام دهید) و هر چه نهی کند واگذارید.)

    اگر چه اقطاب در پاسخ به کسانی که به تصوف خرده می گیرند که شما نبوت و امامت را این گونه که غالب مسلمانان قبول دارند و می پذیرند، قبول نمی کنید و نمی پذیرید، می گویند: که ما نبوت را قبول داریم و امامان را هم قبول داریم و اقطاب ما مستقیماً و بدون واسطه از امام زمان اجازه دستگیری را می گیرند.

    [شیخ محمد حسن بیچاره ملقب به صلح علیشاه وقتی که کنسول مسیحی آسان به دیدارش می رود و می گوید من پیرو عیسی(ع) هستم و اگر کسی بخواهد اطاعت عیسی(ع) کند باید پیرو روش من باشد کنسول می گوید: مگر نه شما مسلمان و امت محمد(ص) می باشید؟ صالح علیشاه جواب می دهد: میان انبیاء فرق نیست ما محمدی هستیم و محمد(ص) هم جانشین عیسی(ع) بود و از عیسی(ع) به محمد(ص) بعد از دوازده امام امروز اجازه به ما رسیده است.]

    مقامات تصوف ادعای اولوا الامری می کنند که نتیجه آن واجب الاطاعه بودن خودشان است.[۱۲]و این در حالی است که مفسران اولوا الامر را خاندان پیامبر(ص) و اهل بیت پیامبر(ص) می دانند .[۱۳] اولوا الامر تنها معصومینند که در زمان غیبت صغری نواب اربعه و در غیبت کبری نواب عام که شرائط نیابت را داشته باشند از طرف معصوم(ع) ولایت امر خواهند داشت.

    این در حالی است مقامات صوفیه ادعای جانشینی امام زمان را به صورت نیابت خاصه می کنند نظیر آن چه که نواب اربعه [نائبان خاص] مستقیماً از ناحیه امام زمان(عج) منصوب می شوند را دارند.[۱۴] و هم چنین مدعی هستند که از ناحیه امام زمان(عج) مأمورند از مردم برای آن حضرت بیعت بگیرند.[۱۵] و این در حالی است که نواب اربعه تنها واسطه بین امام و مردم بودند نه آن که برای خودشان بیعت گرفته باشند.

    صوفیه در باب ولایت قائل به ولایت اکتسابی است همان چیزی که مجذوب علیشاه بدون طی مراتب و مراحل مقامات تصوف، یکباره با رانت هایی که بر خوردار بود به قطبیت رسید. یعنی بدون آن که مأذون و یا شیخ شود، به یکباره قطب شد. ادعای تصوف غیر از ولایت «انتصابی» و «انتخابی» است بلکه گاه که قطب، منافعش اقتضاء کند قائل به ولایت «اکتسابی» هستند!

    «منافع قطب اقتضاء کند!» بدان معنا است که در تصوف تنها «شارع» قطب است؛ نه قرآن و سنت. و نه آن که قطب مفسر و مبین قرآن و سنت باشد و الا اگر قطب چیزی را خلاف معیارهای واضح و روشن قرآن حکم کند تمام صوفیه ملزم به اجرا آن هستند. این نظر و رأی حتی اگر مخالفت آشکار با اصول اساسی و ارکان دین اسلام باشد.

    معاد

    در تصوف تنها قطبِ هر عصری، شارع آن زمان است. خواه نظر قطب با خدا و رسول خدا(ص) و ائمه هدی(ع) منافات داشته باشد؛ خواه نداشته باشد هیچ تفاوتی در مجوز نظر قطب و شرعی بودن نظر قطب ندارد.

    گاه از شارع تصوف یعنی قطب برای جوامع صوفی نشین نظیر شهر ششده در استان فارس حکم صادر می کند که یک صوفی اگر خواهد شراب و مسکر بنوشد اشکالی ندارد اما به هیچ وجه نباید تریاک بکشد و معتاد گردد.

    این نوع احکامی که از ناحیه قطب صادر می شود قطعاً جنبه الهی و دینی ندارد بلکه قطب می خواهد که صوفیان به طرف اعتیاد کشیده نشوند تا از این رهگذر جذب غیر صوفی صورت بگیرد و تبلیغی شود که اگر جوانی، صوفی بشود به هیچ وجه به دنبال مواد مخدر نمی رود! همان طوری که هیچ یک از صوفیان معتاد نیستند. در حقیقت نه شرب خمر برای قطب مهم است نه تریاک و اعتیاد، بلکه آن چه اهمیت دارد افزایش جمعیت صوفیان است. که به هر طریق ممکن باید این جذب صورت گیرد. این هم از نظر اجتماعی و هم از نظر سیاسی برای اقطاب بسیار مهم است.

    هنگامی که نظرات قطب از متون دینی [قرآن و سنت] اخذ نشده باشد. همواره برای صوفیانی که در مجاورت مسلمانان زندگی می کنند جای سئوال است با ارتکاب این اعمال؛ اعمالی که در اسلام و قرآن و سنت به صراحت معصیت شناخته شده است و جزو گناهان کبیره محسوب می گردد و صوفی آن را انجام می دهد. چه کسی پاسخ خداوند را در روز قیامت و در دنیای پس از مرگ خواهد داد. برای رفع شبهه این چنین برای پیروان، اقطاب دو دیدگاه را مطرح کردند:

    ۱ـ متقبل شدن تمام اعمال مریدان

    ۲ـ قطب قاسم جنت و نار است

    ۱) قطب این بیان را دارد و به مشایخ و مأذونین هم منتقل می سازد به صوفیان بگویند که قطب ضامن اعمال و رفتار و عملکرد شما در روز قیامت خواهد بود. در این دنیا تابع باشید. مطیع باشید. دیگر خیالتان از آخرت راحت باشد. تمام بار مشکلات را شخص قطب بر عهده می گیرد و پاسخگوی تمام عملکردهای شما مریدان است. و در متن جوامع صوفی این دیدگاه اقطاب یکی از مسلمات صوفیه است که صوفیان هر عملی که انجام دهند بدون تردید قطب ضامن و پاسخگوی عملکرد آنان است تنها باید به فکر و ذکر خود بپردازند و از هر جهت تابع قطب و مقامات صوفیه باشند. تابع اوامر قطب و مقامات صوفیه باشند خواه این اوامر و نظرات مخالف و یا موافق خدا، رسول خدا(ص) و ائمه اطهار(ع) باشد.

    و این در حالی است که چند بار در قرآن شریف خداوند به صراحت می فرماید که در روز قیامت هیچ احدی بار دیگری را به دوش نمی کشد. هیچ کس پاسخگوی اعمال دیگران نیست. بلکه در قیامت هر کس باید آنچه را که خود انجام داده است پاسخ گوید.

    خداوند در این باره می فرماید:

    «لا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ أُخْرى‏» [۱۶]

    (هیچ کس بار دیگری را بر دوش نمی کشد.)

    این دیدگاه و اندیشه و عملکرد صوفیه با صریح آیات قرآن منافات دارد. اما برای صوفیان تنها نظر قطب برایشان حجت است و بدان عمل می کنند هر چند این نظر با صراحت آیات و روایات مخالفت داشته باشد.

    ۲) دیدگاه دومی که در بین جوامع صوفی مطرح است آن است که قطب تقسیم کننده بهشتیان و دوزخیان است. هر آن کس که در دنیا تابع و مطیع قطب بوده باشد، در آخرت نیز قطب او را به بهشت خواهد فرستاد. و هر آن کس که در دنیا تابع قطب نباشد قطعاً قطب او را به جهنم می فرستد. قاسم جنت و نار در روز قیامت قطب است و این قطب معیار سنجش اعمال تمام انسان ها است اگر اعمال انسان ها مطابق اعمال و نظرات قطب باشد. بهشتی می گردد و اگر اعمال انسان ها مطابق اعمال و نظرات قطب نباشد قطعاً دوزخی و جهنمی می شود و در آتش جهنم خواهد سوخت.

    دعوی دهم قطب طبق نقل شیخ عباسعلی کیوان قزوینی در کتاب رازگشا آن است که من قاسم الجنه و النارم[۱۷] و این در صورتی که روایات مسلم شیعه و اهل سنت این روایت پیامبر(ص) که امیرالمومنین را قسیم جنت و نار معرفی کرده است.

    پیامبر اکرم(ص) می فرماید:

    «یا علی انت قسیم الجنه و النار یوم القیامه تقول للنار هذا لی و هذا لک»[۱۸]

    (ای علی تو در روز قیامت تقسیم کننده بهشت و جهنم هستی. به جهنم می گویی این شخص از آن من است و این شخص از آن تو است.)

    محمد بن ادریس شافعی از ائمه اربعه اهل سنت در این باره می سراید:

         علی(ع) حــبــه جنه                                   قسیم النار و الجنه

         وصی المصطفی حقاً                                    امام الانس و الجنه[۱۹]

    دوستی علی(ع) سپر عذاب و جهنم است          (اوست) که قسمت کننده بهشت و دوزخ است

    او وصی به حــــــــق پیامبر(ص) است          او پــــــــــیشوای انسان ها و جنیان است

۱ـ اسلام و دراویش، محمد مردانی، ص ۹۵، انتشارات سپهر آذین.

۲ـ همه این نه ادعا قطب بر دو قسم است یا راجع به وصف خودش است تنها قطع نظر از وصف تضایفی قطبیت و یا راجع به این وصف تضایفی است و مرید برای تحقیق این نه دعوی باید دو قسم تحقیق به کار برد. یکی استکشاف باطن قطب و این خیلی دشوار است و دوم استکشاف حال خودش که ببیند تغییر حالی و اخلاقی پیدا کرده یا نه و این خیلی آسان است زیرا هر کسی بر نفس خود بصیر و به حال خود آگاه است. گرچه اگر تغییر حال و اخلاق پیدا کند اعم از مطلوب خواهد بود. زیرا شاید از ناحیه خودش باشد یا از ناحیه دیگر غیر ناحیه قطب ولی این دو احتمال هر دو ضعیف و خلاف ظاهر است. اما اگر هیچ تغییری در خود ندید نیکو دلیل است بر بطلان و کذب دعاوی قطب مانند امتحانات چهار عمل اصلی در علم حساب که می گویند اگر مخالف میزان بود یقین آن عمل باطل است و باید از سرگرفت و اگر موافق میزان بود اعم از صحت و بطلان است زیرا می شاید که موافق باشد و باز عمل باطل باشد پس احتمال بطلان قوی تر و بیشتر است. و بیشتر مریدان ساده لوح ازین نکته علمی غافلند و به اندک تغییری که در حال خود بینند چنان بر افروخته و ثابت قدم در ارادت و رابط الجاش می شوند که احتمال بودن از ناحیه خود به یک سبب عادی عیر معلوم و از ناحیه غیر قطب را نمی دهند. بلکه بیشتر مریدان با آن که هیچ تغییر هم در خود نمی بینند باز سال ها به انتظار می نشینند.

۳ـ همان .

۴ـ دیوان شمس تبریزی، مولوی.

۵ـ سوره نساء، آیه ۱۷۱.

۶ـ بحار الانوار، علامه مجلسی، ج ۲۵، ص ۳۴۵.

۷ـ همان ،ص ۴۳۶.

۸ـ سوره ذاریات، آیه ۵۶.

۹ـ سوره مائده، آیه ۳.

۱۰ـ سوره نجم، آیات ۳ و ۴.

۱۱ـ سوره حشر آیه ۷.

۱۲ـ سید ابوالفضل برقعی، حقیقه العرفان، چاپخانه دانش ص ۱۷۹.

۱۳ـ سوره نساء، آیه ۵۹.

۱۴ـ یاد نامه صلح، جمعی، ط، دوم، ۱۳۸۰ ش، انتشارات حقیقت، تهران ص ۵۱۰.

۱۵ـ همان.

۱۶ـ سوره انعام،آیه ۱۶۴، اسراء، آیه ۱۵، سوره فاطر، آیه ۱۸، سوره زمر، آیه ۷، سوره نجم، آیه ۳۸.

۱۷ـ رازگشا، کیوان قزوینی، ص ۴۱۵.

۱۸ـ کشف الغمه، ج ۲، ص ۳۰۹، بحار الانوار، ج ۳۹، ص ۱۹۳، ج ۴۹، ص ۱۷۳.

۱۹ـ المناقب آل ابی طالب، ج ۲، ص ۱۶۰.

درباره مدیر

* در آذر ماه سال 1353 در شهر تهران به دنیا آمدم. داراي مداركي چون؛ فوق ديپلم: نجوم. ليسانس: تاريخ اسلام و نيز ليسانس فلسفه اسلامي فوق لیسانس: مذاهب اسلامی و دكترا: الهيات. * استاد رسمي حوزه علميه و دانشگاه در تهران هستم. * در ده‌ها موضوع به ارائه گفتمان پیرامون مباحث نقد فرق تصوف، شیطان پرستی مدرن، وهابیت و راجنشیسم«اوشو»، اكنكار، سايبابا، مهربابا، قانون جذب... در دانشگاه‌ها و مجامع علمی در سطح كشور می‌پردازم. * تاكنون بيش از 32 جلد تأليف در زمينه علوم مختلف نظیر؛ فلسفه اسلامی، تاریخ اسلامی، نجوم اسلامی، تفسیر، معارف اسلامی، کلام اسلامی، مذاهب اسلامی، مباحث اجتماعی، مباحث خانواده و تعلیم و تربیت، هیدرولوژی، ژئومورفولوژی... به زبانه‌ای فارسي و عربي داشته‌ام. * هم چنين 35 مقاله به رشته تحرير در آورده‌ام، که برخی از آنها به چاپ رسیده است. * به مدت 14 سال مشغول فعالیت‌های هنري در بخش، تهیه کنندگی و کارگردانی می‌باشم، كه مستنداتِ تدوين شده در شبکه‌های مختلف سراسري و استاني پخش گرديده است.

این مطالب را نیز ببینید!

شریعت، طریقت و حقیقت در تصوف

  شریعت، طریقت و حقیقت در تصوف       صاحب کتاب غوالى اللئالى([۱]) نزد جمعى …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: