ایرانیان یکی از وفادارترین اقوام به اسلام و محمد(ص)
در قرن ششم رسول اکرم(ص)، نامه ای را جهت پذیرش اسلام به پادشاه ایران ـ خسرو پرویز ـ نوشت و به عبدالله بن خدافه سهمی قریشی مأموریت داد تا به سمت ایران برود و نامه دعوت به اسلام را به پادشاه ایران برساند. حضرت محمد(ص) در نامه ی به خسرو پرویز چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم
من محمد رسولالله إلی کسری عظیم فارس، سلام علی من اتبع الهدی، و آمن بالله ورسوله، و شهد أن لا إله إلا الله وحده لا شریک له، و أن محمداً عبده و رسوله، و أدعوک بدعایه الله، فإنی أنا رسولالله إلی الناس کافه، لینذر من کان حیا و یحق القول علی الکافرین فأسلم تسلم، فإن أبیت فإن إثم المجوس علیک.[۱]
(به نام خداوند بخشنده مهربان، از محمد، فرستاده خدا، به خسروی بزرگ ایران. درود بر آن کسی که حقیقت را بجوید و هدایت را پیرو باشد و به خداوند و رسولش ایمان آورد و گواهی دهد که جز الله معبودی نیست و شریک ندارد و یگانه است، و گواهی دهد که محمد بنده و فرستاده اوست. من تو را به سوی خدا میخوانم. فرستاده خدا برای همگان هستم تا آنان را بیم دهم و حجت را بر کافران تمام کنم. اسلام بیاور تا در امان باشی و اگر از اسلام رویگردان شوی، گناه مردم مجوس بر گردن تو است.)
در دربار، هنوز مترجم از خواندن نامه فارغ نشده بود که خسرو پرویز ابه خاطر آغاز نامه که به نام خداوند بود و ادعای رسالت محمد(ص) برآشفت و نامه حضرت را از دست مترجم گرفت و پاره کرد و فریاد کشید که: «این مرد را ببینید که نام خود را پیش از نام من نوشته است!»
و دستور داد فوراً عبدالله را از قصر بیرون کنند. عبدالله بر مرکب خود سوار شد و راه مدینه را پیش گرفت و ماجرا را برای پیامبر تعریف کرد.
پیامبر از بی احترامی پادشاه ایران سخت ناراحت گردید، آثار خشم در چهره اش پدیدار شد و او را این گونه نفرین کرد:«اللهم فَرِق مُلکه.» (بار خدایا رشته سلطنت او را پاره کن.)
حجاز که در شمال مناطق یمن بود توسط خسرو پرویز، تسلط و فرمانروایی آن را (همانند تهامه) به عاملش باذان بن سامان[۲] داد لکن باذان در یمن مستقر بود و حجاز و تهامه از مناطق همجوار او محسوب میشد. در نتیجه خسرو پرویز به عاملش که استقرار در یمن داشت نوشت تا نویسنده نامه را نزد او بفرستد.
باذان بن سامان، دو نفر ایرانی را به مدینه فرستاد تا در این مورد تحقیق کنند و به او گزارش دهند. آن دو ایرانی ملاقاتی با حضرت محمد(ص) داشتند که اولین ملاقات رسمی ایرانیان با پیغمبر آخر الزمان است. حضرت به آن دو فرستاده فرمود فردا بیایید جوابتان را خواهم داد. هنگامی که فردا مراجعه کردند حضرت به آنها فرمود که شیرویه دیشب دشمن پدرش خسرو پرویز را دریده است.[۳] آن کسی که به شما دستوری در مورد من داده، مرده است.[۴] هنگامی که آن دو ایرانی به یمن بر میگردند و پس از مدتی صحت و صدق قول پیغمبر بر آنان روشن میگردد مسلمان میگردند و یکی از وفادارترین اقوامی میشوند که به دین اسلام گرویده است.
شهید مطهری در کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» از مقاله از آیت الله عطاری در این مورد استفاده میکند و مطالبی را از آن مقاله عیناً نقل میکند که در این جا بخشی از آن را میآوریم:
«هنگامی که دین مقدس اسلام آشکار شد و نبی اکرم صلی الله علیه و آله دعوت خود را آغاز فرمود، حکومت یمن به دست باذان بن ساسان ایرانی بود. جنگهای حضرت رسول صلی الله علیه و آله با قبایل عرب و مشرکین قریش در زمان همین باذان شروع شد. باذان از جانب خسرو پرویز بر یمن حکومت میکرد و بر سرزمینهای حجاز و تهامه نیز نظارت داشت و گزارش کارهای آن حضرت را مرتباً به خسرو پرویز میرسانید.
حضرت رسول صلی الله علیه و آله در سال ششم هجری خسرو پرویز را به دین مقدس اسلام دعوت کرد. وی از این موضوع سخت ناراحت شد و نامه آن جناب را پاره نمود و برای باذان، عامل خود در یمن نوشت که نویسنده این نامه را نزد وی اعزام کند. باذان نیز دو نفر ایرانی را به نام بابویه و خسرو به مدینه فرستاد و پیام خسرو پرویز را به آن جناب رسانیدند. و این اولین ارتباط رسمی ایرانیان با حضرت رسول صلی الله علیه و آله بوده است.
هنگامی که خبر احضار حضرت رسول به ایران به مشرکین قریش رسید، بسیار خوشوقت شدند و گفتند دیگر برای محمد خلاصی نخواهد بود، زیرا ملک الملوک خسرو پرویز با وی طرف شده و او را از بین خواهد برد. نمایندگان باذان با حکمی که در دست داشتند در مدینه حضور پیغمبر رسیدند و منظور خود را در میان گذاشتند. حضرت فرمود: فردا بیایید و جواب خود را دریافت کنید. روز بعد که خدمت آن جناب آمدند، حضرت فرمود: شیرویه دیشب شکم پدرش خسرو پرویز را درید و او را هلاک ساخت.
پیغمبر فرمود: خداوند به من اطلاع داد که شاه شما کشته شد و مملکت شما بهزودی به تصرف مسلمین در خواهد آمد. اینک شما به یمن باز گردید و به باذان بگویید اسلام اختیار کند، اگر مسلمان شد حکومت یمن همچنان با او خواهد بود. نبی اکرم صلی الله علیه و آله به این دو نفر هدایایی مرحمت فرمود و آن دو نفر به یمن باز گشتند و جریان را به باذان گفتند. باذان گفت: ما چند روزی درنگ میکنیم، اگر این مطلب درست از کار در آمد معلوم است که وی پیغمبر است و از طرف خداوند سخن میگوید، آنگاه تصمیم خود را خواهیم گرفت. چند روزی بر این قضیه گذشت که پیکی از تیسفون رسید و نامه از طرف شیرویه برای باذان آورد. باذان از جریان قضیه به طور رسمی مطلع شد و شیرویه علت کشتن پدرش را برای وی شرح داده بود. شیرویه نوشته بود که مردم یمن را به پشتیبانی وی دعوت کند و شخصی را که در حجاز مدعی نبوت است آزاد بگذارد و موجبات ناراحتی او را فراهم نسازد. باذان در این هنگام مسلمان شد و سپس گروهی از ایرانیان که آنها را «ابناء» و «احرار» میگفتند، مسلمان شدند و اینان نخستین ایرانیانی هستند که وارد شریعت مقدس اسلام گردیدند.
حضرت رسول صلی الله علیه و آله باذان را همچنان بر حکومت یمن ابقا کردند و وی از این تاریخ از طرف نبی اکرم بر یمن حکومت میکرد و به ترویج و تبلیغ اسلام پرداخت و مخالفین و معاندین را سر جای خود نشانید. باذان در حیات حضرت رسول صلی الله علیه و آله در گذشت و فرزندش شهر بن باذان از طرف پیغمبر به حکومت منصوب شد. وی نیز همچنان روش پدر را تعقیب نمود و با دشمنان اسلام مبارزه میکرد.
ارتداد اسود عنسی و مبارزه ایرانیان با وی
پس از مراجعت نبی اکرم صلی الله علیه و آله از حجه الوداع، چند روزی از فرط خستگی مریض شده بستری گردیدند. اسود عنسی از مرض پیغمبر اطلاع پیدا کرد و پنداشت که نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از این ناخوشی رهایی پیدا نخواهد کرد. از این رو در یمن ادعای نبوت کرد و گروهی را دور خود جمع نمود. عده کثیری از اعراب یمن پیرامون وی را گرفتند.
ارتداد اسود عنسی نخستین ارتدادی است که در اسلام پدید آمد.[۵] عنسی با قبایلی از عرب که پیرامون وی را گرفته بودند به طرف صنعا حمله آورد. شهر بن باذان ایرانی که حاکم حضرت نبی اکرم صلی الله علیه و آله بود و در مرکز صنعا حکومت میراند، خود را برای دفع اسود کذاب که بر ضد اسلام قیام کرده بود آماده ساخت. اسود با هفتصد سوار به جنگ شهر بن باذان آمد و بین این دو جنگ سختی در گرفت. شهر بن باذان در این جنگ کشته شد و این نخستین فرد ایرانی است که در راه اسلام به شهادت رسید.
اسود عنسی پس از کشتن وی با زن شهر بن باذان ازدواج کرد و بر همه یمن تا حضرموت، بحرین، احساء و بیابانهای بین نجد و طائف تسلط پیدا کرد و همه قبائل یمن را مطیع خود ساخت و فقط تنی چند از اعراب تسلیم او نشدند و به طرف مدینه منوره مراجعت نمودند.
پس از کشته شدن شهر بن باذان ریاست ایرانیان را فیروز و دادویه به عهده گرفتند. اینان همچنان در طریقه اسلام و متابعت از نبی اکرم صلی الله علیه و آله ثابت ماندند و روش باذان و فرزندش شهر بن باذان را از دست ندادند. در این بین، جریان کشته شدن شهر بن باذان و حوادث یمن به اطلاع حضرت رسول صلی الله علیه و آله رسید و مسلمانان مدینه متوجه شدند که جز ایرانیان و جماعتی از عرب، سرزمین یمن مرتد شده پیرامون اسود کذاب را گرفتهاند.
نامه حضرت رسول به ایرانیان یمن
جشیش دیلمی که از ایرانیان مسلمان یمن بود گوید: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله برای ما نامه نوشتند که با اسود کذاب جنگ کنیم. فرمان پیغمبر اسلام برای فیروز، دادویه و جشیش صادر شده بود و اینان مأمور شده بودند که با دشمنان اسلام به طور آشکار و پنهان جنگ کنند و فرمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله را به همه مسلمانان برسانند. فیروز، دادویه و جشیش دیلمی فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را به همه ایرانیان رسانیدند.
دیلمی گوید: ما شروع کردیم به مکاتبه و دعوت مردم که خود را برای جنگ با اسود عنسی مهیا سازند. در این هنگام اسود از جریان مطلع شد و برای ایرانیان پیامی فرستاد و آنها را تهدید کرد که اگر با وی سر جنگ و ستیز داشته باشند چنان و چنین خواهد شد. ما در پاسخ وی گفتیم: هرگز سر جنگ با شما نداریم. و لکن اسود به سخنان ما اعتمادی پیدا نکرد و همواره از ایرانیان بیم داشت که امکان دارد وی را از پای در آورند.
در این گیر و دار نامههایی از «عامر بن شهر» و «ذی زود» و چند جای دیگر رسید. مردم در این نامهها ما را به جنگ با اسود تشویق میکردند و نوید مساعدت و همراهی میدادند. سپس مطلع شدیم که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم برای جماعتی دیگر نیز نامه نوشتهاند و فرمان دادهاند که از فیروز و دادویه و دیلمی پشتیبانی کنند و آنان را در مقابل اسود کذاب یاری نمایند. از این رو ما در میان مردم پشتیبان پیدا کردیم.
توطئه ایرانیان برای کشتن اسود عنسی
اسود عنسی از توطئه ایرانیان احساس خطر کرد و دریافت این موضوع به جای حساسی خواهد رسید. جشیش دیلمیگوید: آزاد، زن شهر بن باذان که در تصرف اسود بود ما را بسیار مساعدت میکرد و راهنماییهای وی ما را سرانجام پیروز گردانید. دیلمیگوید: به آزاد گفتم اسود شوهر تو را کشت و همه خویشاوندانت را هلاک کرد و از دم شمشیر گذرانید و زنان را تصرف کرد. آزاد که زنی با غیرت و شهامت بود گفت: به خدای سوگند که من مردی را مانند اسود دشمن نمیدارم، اسود مردی بی رحم است و هیچ حقی را از خداوند مراعات نمیکند و به محرم و نامحرم عقیده ندارد.
آزاد گفت: شما تصمیم خود را با من در میان گذارید، من نیز آنچه در منزل اسود میگذرد با شما در میان خواهم گذاشت. دیلمیگوید: از نزد آزاد بیرون شدم و آنچه بین من و او جریان پیدا کرد به اطلاع فیروز و دادویه رسانیدم. در این هنگام مردی از در داخل شد و قیس بن عبد یغوث را که با ما همکاری میکرد به منزل اسود دعوت کرد. قیس به اتفاق چند نفر به منزل اسود رفتند ولیکن نتوانستند آسیبی به وی برسانند.
در این هنگام بین قیس و اسود سخنانی رد و بدل شد و قیس بار دیگر به منزل فیروز و دادویه و دیلمی مراجعت کرد و گفت: اینک اسود کذاب میرسد و شما هر کاری که دلتان میخواهد با وی انجام دهید. در این وقت قیس از منزل بیرون شد و اسود با گروهی از اطرافیانش به طرف ما آمد. در نزدیک منزل در حدود دویست گاو و شتر بود. وی دستور داد همه آن گاوان و شتران را کشتند. اسود فریاد زد: ای فیروز، آیا راست است که در نظر داری مرا بکشی و با من جنگ کنی؟ در این وقت اسود حربهای را که در دست داشت به طرف فیروز حواله کرد و گفت: تو را مانند این حیوانات سر خواهم برید. فیروز گفت: چنین نیست، ما هرگز با تو سر جنگ نداریم و قصد کشتن تو را هم نداریم، زیرا تو داماد ایرانیان هستی و ما به احترام آزاد به تو آسیبی نخواهیم رسانید. علاوه که تو اکنون پیغمبری و امور دنیا و آخرت در دست تو قرار دارد.
اسود گفت: باید قسم یاد کنی که نسبت به من خیانت نکنی و وفادار باشی. فیروز سخنانی بر زبان راند و با وی همراهی کرد تا از خانه بیرون شدند. در این هنگام که فیروز به اتفاق اسود از خانه بیرون شده راه میرفتند، ناگهان شنید که مردی از وی سعایت میکند، اسود هم به این مرد ساعی میگوید: فردا فیروز و رفقایش را خواهم کشت. ناگهان اسود متوجه شد که فیروز گوش میدهد.
دیلمی گوید: فیروز از نزد اسود مراجعت کرد و جریان غدر و حیله وی را در میان گذاشت. ما دنبال قیس فرستادیم و او نیز در مجلس ما شرکت کرد. پس از مدتی مشاوره تصمیم گرفتیم بار دیگر با آزاد، زن اسود مذاکره کنیم و جریان را به اطلاع وی برسانیم و از نظر وی نیز اطلاعی به دست آوریم. دیلمیگوید: من نزد آزاد رفتم و موضوع را با وی در میان گذاشتم و همه قضایا را به اطلاع او رسانیدم.
آزاد گفت: اسود همیشه از خود میترسد و هیچ اطمینانی به جانش ندارد. هنگامی که در منزل قرار میگیرد تمام اطراف این قصر و راههایی که به آن منتهی میشود مورد نظر مأمورین است و حرکت هر جنبندهای را زیر نظر خود میگیرند. بنابراین راه وصول به این ساختمان برای افراد عادی امکان ندارد. تنها جایی که اسود بدون حافظ و نگهبان استراحت میکند همین اتاق است. شما فقط در این جا میتوانید او را دریابید و او را از پای درآورید و مطمئن باشید که در اتاق خواب وی جز شمشیر و چراغی چیز دیگری نیست.
دیلمی گوید: من از نزد آزاد بیرون شدم و در نظر داشتم از قصر خارج گردم. در این هنگام اسود از اتاق خارج شد و تا مرا دید بسیار ناراحت گردید. وی در حالی که دیدگانش از فرط غضب سرخ شده بود گفت: از کجا آمدی و چه کسی به شما اجازه داد بدون اذن من به خانه وارد شوی؟ دیلمی گوید: وی سرم را چنان فشار داد که نزدیک بود از پا درآیم. در این هنگام آزاد از دور جریان را دید و فریاد برآورد: اسود از وی در گذر، و اگر وی فریاد آزاد را نشنیده بود مرا میکشت.
آزاد به اسود گفت: وی پسر عموی من است و به دیدن من آمده است. از وی دست بکش. اسود پس از شنیدن این سخنان دست از من برداشت و مرا رها کرد و من از قصر بیرون شدم و به نزد دوستان خود آمده جریان را با آنان در میان گذاشتم. در این هنگام که سرگرم گفتگو در این موضوع بودیم، قاصدی از طرف آزاد آمد و گفت: وقت فرصت است و شما میتوانید به مقصود خود برسید و هر تصمیمی را که در نظر گرفتهاید هر چه زودتر به مرحله عمل درآورید.
به فیروز گفتیم: هر چه زودتر خود را به آزاد برسان. وی به سرعت خود را به آزاد رسانید. آزاد جریان را کاملاً با وی در میان گذاشت. فیروز گوید: ما در خارج ساختمانی که اسود در آن زندگی میکرد راهی از زیر زمین به اتاق وی باز کردیم و افرادی را در دهلیز آن قرار دادیم تا در موقع لزوم خود را از خارج به این اتاق برسانند و وی را بکشند. فیروز پس از این مطالب داخل اتاق شد و با آزاد مانند اینکه به دیدن وی آمده است نشست و مشغول گفتگو شدند.
در این هنگام که فیروز با آزاد سرگرم سخن بود، اسود از در وارد شد و چون چشمانش به فیروز افتاد سخت ناراحت شد. آزاد هنگامی که ناراحتی اسود را مشاهده کرد غیرتش به جوش آمد و گفت: وی از خویشاوندان من است و با من نسبت نزدیک دارد. اسود با کمال ناراحتی فیروز را از اتاق خارج کرد و او را از قصر بیرون کشید. چون شب شد فیروز، دیلمی و دادویه هر سه نفر تصمیم گرفتند از راه زیر زمین خود را به اتاق مخصوص اسود برسانند و او را از پای در آورند.
پس از اینکه مقدمات کشتن اسود را از هر جهت فراهم آوردند، نظر خود را با دوستان و همفکران خود در میان نهادند و موضوع را به اطلاع بعضی از قبائل عرب مانند همدان و حمیر رسانیدند. دیلمیگوید: ما شب دست به کار شدیم و از زیر زمین راهی به اتاق اسود باز کردیم و خود را به درون اتاق وی رسانیدیم. در میان اتاق یک چراغ میسوخت و روشنایی مختصری از آن مشاهده میشد. ما به فیروز اعتماد داشتیم، زیرا وی مردی شجاع و بی باک و هم زورمند و قوی بود. به فیروز گفتیم: بنگر در روشنایی چه چیز میبینی؟ فیروز بیرون شد در حالی که ما بین او نگهبانان قرار گرفته بودند. هنگامی که بر در اتاق رسید صدای خرخری شنید. معلوم شد اسود در خواب فرو رفته و نفیرش بلند شده است. آزاد، زنش نیز در گوشهای نشسته. هنگامی که فیروز در اتاق رسید ناگهان اسود از خواب پرید و بلند شد و در جای خود نشست و فریاد بر آورد: ای فیروز مرا با تو چه کار است؟!
در این هنگام فیروز متوجه شد که اگر مراجعت کند به دست نگهبانان کشته خواهد شد و آزاد نیز هلاک خواهد شد. ناگهان خود را به درون اتاق افکند و خویشتن را به روی اسود انداخت و با وی گلاویز شد و مانند شتر نر بر وی حمله آورد و سرش را گرفت و او را خفه کرد. هنگامی که میخواست از اتاق بیرون رود آزاد گفت: مطمئن هستی که این مرد کشته شده و جان از کالبدش در آمده است؟ فیروز گفت: آری کشته شد و تو از وی راحت شدی. فیروز از اتاق بیرون شد و جریان را به اطلاع ماها که در کنار دهلیز زیر زمینی بودیم رسانید. ما نیز داخل اتاق شدیم، در حالی که اسود کذاب هنوز مانند گاو فریاد بر میآورد. سپس با کارد بزرگی سرش را از تن وی جدا کردیم و بدین طریق منطقه یمن را از وجود ناپاکش پاک ساختیم.
در این لحظه اضطرابی در حوالی اتاق مخصوص وی پدید آمد و سر و صدا بلند شد. نگهبانان از اطراف و اکناف به طرف ساختمان مسکونی اسود آمدند و فریاد برآوردند: چه شده است؟ آزاد، زن اسود گفت: موضوع تازهای نیست، پیغمبر در حال نزول وحی است! ! و در اثر وحی بدین حالت افتاده است. و بدین طریق نگهبانان از اطراف اتاق پراکنده شدند و ما از خطر جستیم.
پس از رفتن نگهبانان بار دیگر سکوت فضای اتاق را فرا گرفت و ما چهار نفر (یعنی فیروز، دادویه، جشیش دیلمی و قیس) در این فکر افتادیم که رفقای خود را چگونه از این جریان مطلع سازیم. در نظر گرفتیم فریاد بزنیم که اسود را کشتیم، و همین نظریه را در هنگام طلوع فجر به مرحله عمل درآوردیم. پس از طلوع فجر شعاری را که قرار بود، با صدای بلند اعلام کردیم و در آخر این فریاد، مسلمانان و کفار رسیدند و از وقوع قضیه بزرگی اطلاع پیدا کردند.
دیلمی گوید: سپس شروع کردم به اذان گفتن و با صدای بلند گفتم: «أشهد ان محمداً رسول الله» و اعلام کردم که «عیهله» یعنی اسود کذاب دروغ میگفت و بدون حق خود را پیغمبر معرفی میکرد. در این موقع سر او را به طرف مردم افکندم. پس از این جریان، گروهی از نگهبانان وی که کشته شدن وی را مشاهده کردند شروع کردند به غارت قصر وی و هر چه در آن بود به یغما بردند، و به طور کلی در یک لحظه آنچه در آن کاخ جمع شده بود از بین رفت و تار و مار شد. بدین طریق یک ادعای باطل و دروغ که موجب قتل نفوس بی شماری گردید نابود شد.
پس از این به اهل صنعا گفتیم هر کس یکی از اصحاب عنسی را مشاهده کرد دستگیر کند. بدین ترتیب گروهی از یاران اسود توقیف گردیدند. هنگامی که طرفداران اسود از جایگاه خود درآمدند مشاهده کردند هفتاد نفر از رفقای آنها مفقود الاثر میباشند. دوستان اسود جریان را برای ما نوشتند. ما نیز برای آنان نوشتیم آنچه را که آنها در دست دارند برای ما واگذارند و ما نیز آنچه را در اختیار داریم به زمین خواهیم گذاشت.
این پیشنهاد به مرحله عمل در آمد ولیکن یاران اسود بعد از این نتوانستند همدیگر را ملاقات کنند و تصمیمات جدیدی بگیرند، و ما کاملاً از شر آنان آسوده شدیم. اصحاب اسود بعد از کشته شدن وی به بیابانهای بین صنعا و نجران پناه بردند و دیگر از مداخله در امور ممنوع شدند. در این هنگام کلیه عمال و حکام حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به طرف مرکز حکومت و محل خود رفتند و بار دیگر اوضاع و احوال به حال عادی برگشت.
خبر کشته شدن اسود به سرعت به اطلاع مسلمانان در مدینه منوره رسید. عبدالله بن عمر روایت میکند: در شبی که اسود کذاب کشته شد، از طریق وحی خبر کشته شدن وی به اطلاع نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسید و حضرت فرمودند: عنسی کشته شد و قتل وی به دست مبارک که از یک خانواده مبارک میباشد واقع گردیده است. مسلمانان از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم پرسیدند: کدام مرد وی را کشت؟ فرمود: فیروز. ایام حکومت و ریاست اسود در یمن و نواحی آن سه ماه به طول انجامید. فیروز گوید: چون اسود را کشتیم، اوضاع و احوال به صورت عادی درآمد و مانند روزهای قبل از وی بار دیگر امن و آرامش سرزمین یمن را فرا گرفت. معاذ بن جبل که از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم امام جماعت اهل یمن بود و در دوره اسود خانه نشین شده بود، بار دیگر دعوت شد که نماز را از سرگیرد و اقامه جماعت کند. ما از هیچ چیز باک نداشتیم جز اندکی از سواران طرفدار اسود که در اطراف یمن پراکنده شده بودند. در این هنگام که اوضاع و احوال آرام شده بود، خبر درگذشت نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسید و بار دیگر آرامش به هم خورد و رشته امور از هم گسیخته گردید.
مبارزه ایرانیان یمن با گروهی از مرتدین عرب
قیس بن عبد یغوث که با فیروز و سایر ایرانیان مقیم یمن با اسود کذاب مبارزه میکردند، پس از درگذشت حضرت رسول مرتد شد و با فیروز به جنگ پرداخت. قیس بن عبد یغوث تصمیم گرفت که نخست فیروز را بکشد، زیرا فیروز با کشتن کذاب عنسی در میان مردم یمن شهرتی به هم رسانیده بود و اهمیت فوق العادهای برایش قائل بودند.
قیس با حیله و مکر و نقشههای شیطانی فیروز را مستأصل کرد و بار دیگر اوضاع و احوال یمن مخصوصاً اوضاع مسلمانان ایرانی پریشان شد و مسلمانان هسته مرکزی و نگهبان حقیقی و فداکار خود را از دست دادند.
قیس بن عبد یغوث در یمن از سه نفر مسلمان که هر سه ایرانی بودند ترس و واهمه داشت و اینان عبارت بودند از: فیروز، دادویه و جشیش دیلمی. هنگامی که خبر ارتداد قیس بن عبد یغوث به مدینه رسید، ابوبکر که تازه به خلافت رسیده بود، به چند نفر نامه نوشت که از فیروز و مسلمانان ایرانی که موجب هلاک اسود کذاب شدند پشتیبانی کنند.
قیس هنگامی که شنید ابوبکر چنین نامهای نوشته، برای ذو الکلاع نوشت که خود و اصحابش با ایرانیان جنگ کنند و آنان را از خاک یمن اخراج نمایند ولیکن ذو الکلاع و یارانش به قیس اعتنا نکردند و پیشنهاد او را رد نمودند.
قیس هنگامی که دید کسی او را یاری نمیکند، تصمیم گرفت به هر طریق که شده و لو با مکر و فریب ایرانیان را از پا در آورد و فیروز و دادویه و دیلمی را که سرکردگان آنها به شمار میروند بکشد.
قیس برای اصحاب اسود کذاب که در کوهها پراکنده بودند و با فیروز و ایرانیان سخت دشمن بودند، دعوتنامه فرستاد و از آنان درخواست نمود که با فیروز و ایرانیان مسلمان جنگ کنند و قیس را یاری نمایند. در اثر این دعوت جماعتی از اصحاب اسود عنسی در صنعا اجتماع نمودند و خود را برای جنگ با ایرانیان آماده ساختند.
در این هنگام اهل صنعا از این جریان اطلاع پیدا کردند و از اسرار و حقایق پشت پرده که توسط قیس بن عبد یغوث انجام میگرفت مطلع شدند.
قیس با فیروز و دادویه به مشورت پرداخت و با مکر و حیله اوضاع و احوال را بر آنها وارونه جلوه داد و از این دو نفر دعوت کرد که فردا با هم غذا بخورند. اینان نیز دعوت وی را پذیرفتند و قرار شد در موعد مقرر در منزل وی حاضر شوند.
نخست دادویه به خانه قیس وارد شد و بلا فاصله توسط گروهی که قبلاً آماده شده بودند کشته شد. پس از چند لحظه فیروز از راه رسید. همینکه وارد خانه شد، شنید دو زن از شت بام با همدیگر میگویند این مرد هم الآن کشته خواهد شد، همان طور که قبل از رسیدن او دادویه را کشتند.
فیروز پس از شنیدن این سخن بلا فاصله از منزل بیرون شد و یاران قیس چون این را بدیدند وی را تعقیب کردند، لیکن نتوانستند او را دریابند.
فیروز به سرعت تمام از آن حوالی دور شد و در بین راه جشیش دیلمی را دید که وی برای شرکت در ناهار به منزل قیس میرود. بلافاصله خود را به وی رسانید و جریان را گفت، و بدون درنگ هر دو به طرف کوه خولان رفتند و در آنجا در نزد خویشاوندان فیروز قرار گرفتند. فیروز و جشیش هر دو از کوه بالا رفتند و یاران قیس با دیدن این وضع مراجعت نمودند. در این هنگام که فیروز از صنعا بیرون شده بود بار دیگر اصحاب اسود عنسی به فعالیت پرداختند.
پس از استقرار فیروز در کوه خولان گروهی از مسلمانان عرب و ایرانی بار دیگر اطراف فیروز را گرفتند. فیروز همه این حوادث را به مدینه گزارش داد.
رؤسای قبایل عرب از یاری فیروز و ایرانیان مسلمان دست برداشتند و راه بر اسود کذاب گرفتند. قیس دستور داد همه ایرانیان را از یمن اخراج کنند و به آنان دستور دادند هر چه زودتر به سرزمین خود مراجعت کنند. زنان و فرزندان فیروز و دادویه را نیز مجبور کردند از یمن بیرون روند.
هنگامی که فیروز از این جریان اطلاع پیدا کرد، تصمیم گرفت که با قیس بن عبد یغوث جنگ کند. فیروز برای چند قبیله از اعراب نوشت که وی را در جنگ مرتدین یاری کنند.
در این موقع گروهی از طایفه عقیل که به حمایت از فیروز و ایرانیان برخاسته بودند، بر سواران قیس که ایرانیان را از یمن بیرون میکردند تاختند و ایرانیان را از دست آنان نجات دادند.
قبیله عک نیز به طرفداری از فیروز بپا خاستند و موفق شدند جماعت دیگری از ایرانیان را که در اسارت اعراب مرتد قرار داشتند آزاد سازند. قبیله عقیل و عک متفقاً مردان خود را به یاری فیروز فرستادند و همگان بر مرتدین که در رأس آنها قیس قرار داشت حمله آوردند. در نتیجه، قیس بن عبد یغوث شکست خورد و از میدان جنگ فرار کرد و یاران اسود عنسی نیز از هم پاشیدند.
پس از فرار کردن قیس و از هم پاشیدن لشکریان وی، خود او سرانجام به دست مهاجر بن ابی امیه اسیر شد. او را بند کرده به مدینه بردند. ابوبکر از وی بازجویی کرد که چرا دادویه ایرانی را کشتی؟ گفت: من او را نکشتهام، وی را به طور نهانی کشتند و معلوم نیست کشنده او چه مردی بوده است. ابوبکر نیز سخن وی را پذیرفت و از قتل او درگذشت. شاید این اولین موردی باشد که در آن حقوق اسلامی پایمال شده و تبعیض نژادی و تعصب قومی به کار رفت و برتری عرب را بر عجم به کار بستند، زیرا همه میدانستند که قیس مرتد شده و با دشمنان اسلام نیز همکاری میکند و دادویه مسلمان ایرانی برای دفاع از اسلام کشته شده است.»
این تمام مطالبی بود که شهید مطهری از مقاله آقای عطاردی در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران آورده بود. پس از این کتاب، محققین دیگری در این مورد به مطالبی دست یافتهاند و در مقالات و کتب خود به نگارش در آوردهاند. اما آنچه در این مجال دارای اهمیت است، پذیرش آگاهانهِ بدون اجبارِ ایرانیان نسبت به دین اسلام است که نخستین مسلمانان از ایرانیان پای انتخاب آگاهانه خود ماندند و در این راه جنگیدند و شهید دادند. با این که ایران و ایرانی در آن عصر خود را متمدن میدانست و عرب بادیه نشین را فردی عامی و بی تمدن میپنداشت! لکن با عرضه دین اسلام به آنها و فهم درست ایرانیان از مترقی بودنِ تعالیم اسلام، آن را با جان و دل پذیرفتند.
منابع:
بحارالانوار، ج۲۰، ص ۳۸۹.
فروغ ابدیت، آیت الله سبحانی، ج ۲، ص ۶۱۵ تا ۶۲۰.
خدمات متقابل ایران و اسلام، شهید مطهری، ص ۷۳ تا ۷۹.
(۱) حجه التفاسیر و البلاغ الاکسیر، ج ۲، ص ۱۱۵۲٫
[۲]ـ نام باذان، در برخی از منابع به صورت «باذام» ضبط شده است. برخی از محققین نظیر؛ ابن حجر عسقلانی؛ طبری، ابن هشام، مسعودی، قلقشندی، مجمل التواریخ او را صحابه رسول خدا(ص) شمردهاند ولی بقیه محققین و مورخین او را جزو تابعین به شمار میآورند. باذان داری دو پسر به نامهای «شهر» و «مهران» بود.
[۳]ـ «به ارباب خود بگویید که خداوندِ من، دیشب، هفت ساعت از شب گذشته، خدایگان او، خسرو را کُشت». آن شب، شب سهشنبه دهم جمادى اوّلِ سال هفتم هجرت بود. [پیامبر اضافه فرمود که] «خداى متعال پسر خسرو، شیرویه [قباد دوم] را بر وى چیره گردانید و او خسرو را به قتل رساند».
[۴]ـ «خاک» پاسخ خسروپرویز به نامه پیامبر(ص).
ابن شهرآشوب نیز در کتاب «المناقب» به نقل از ابن مهدى مامطیرى ماجرا را چنین نقل کرده است:
پیامبر(ص) به کسری [عربیشده «خسرو» است و عربها آن را به طور کلی برای شاهان ایران به کار میبردند] نوشت: «از محمّد، فرستاده خدا، به کسری، پورِ هرمز. امّا بعد، اسلام بیاور تا به سلامت بمانى، وگرنه با خدا و فرستادهاش اعلام جنگ نما. درود بر کسى که از راه راست، پیروى کرد!»
چون نامه به کسری رسید، آن را پاره کرد و بدان بىاحترامى نمود و گفت: این کیست که مرا به دین خود فرا مى خواند و نامش را پیش از نام من مىآورد؟! و مُشتى خاک براى پیامبر(ص) فرستاد.
پیامبر(ص) فرمود: «خداوند، مُلک او را پاره کند که نامه مرا پاره کرد! بدانید که به زودى، شما مُلک او را متلاشى خواهید کرد. و برایم مشتى خاک فرستاد؛ بدانید که به زودى، خاک او را تصرف خواهید کرد».
و چنان شد که ایشان فرمود.
[۵]ـ ابن اثیر در کامل التواریخ، جلد ۲، صفحه ۲۲۸ گوید: «و کانت رده الاسود اول رده فی الاسلام علی عهد رسول الله».
سلام وخداقوت.من به تاریخ علاقه زیادی دارم و زیاد راجع به تاریخ مطالعه میکنم مخصوصا تاریخ ایران چه قبل از اسلام وچه بعد از اسلام وراجع به شخصیت های صدر اسلام به خصوص کسانی که با پیامبراکرم هم عصربوداندهم انها که ایشان را یاری کردند (صحابه)هم انها که با ایشان به دشمنی پرداختند ولی تابه حال راجع به باذان بن ساسان وفرزندش و کلا ایرانی های که در یمن به اسلام ایمان میاورند چیزی نه خوانده و نه شنیده بودم.به نظر من چنین شخصیت هایی که به خاطر اسلام جنگیده وشهید شده اند واصالتی ایرانی داشته اند باید خیلی جامع تر وبهتر به انها بپردازید تا مردم ایران بدانند که بعضی از ایرانیان به واسطه زندگی دریمن ونزدیکی به مکه خیلی قبل از فتح ایران به دست عراب مسلمان شده اند بدون جنگ و خون ریزی واین به خاطر درک وشناخت قبلی انها از خدای واحد و یگانه بوده
بهترین وبسایتی که تاحالا
دیدم.ازتون متشکرم